دانشجوی اصفهان بود، از شهرستان برای درس خواندن روانه اصفهان شده بود تا امیدهای مادرش را با مهندس شدن برآورده کند. مادر هم در نبود پدر هم برایش پدری کرده بود و هم مادری ...

با مادرش دعوایش شد. مادرش او را درک نمی کرد! و شاید او مادر را ...

او که مادر نیست مادر بودن را درک کند؛ او دختری است در اوایل نشاط و جوانی، با هزاران خواهش و خواسته، با هزاران امید و آروزی براورده شده و برآورده نشده!

از مادرش خیلی دلگیر است، از دستش به شدت عاصی شده است!

"باید حال مامانمو بگیرم! باید بهش بفهمونم که من بزرگ شده ام! حالشو می گیرم ..."

از شدت عصبانیت بیرون می زند، ظهر است و خیابان ها و کوچه های اصفهان تقریبا خلوت تر هستند. تنها بعضی از مغازه ها باز هستند! آفتاب سوزان، شدت عصبیت او را شعله ور تر می کند.

در طول خیابان راه می رود ...

مانتوی تنگ و کوتاه او

دست هایی با ناخن های لاک شده که تلو تلو می خورند،

چونان بیرقی که در کارزار جنگ سیلی خور نسیم هستند و خبر از جنگی سخت می دهند،

و ماشین هایی که از آنجا عبور می کنند مدام بوق می زنند و صدایش می زنند:

"خانم برسونیمت"

"خانم در خدمت باشیم"

"میای بالا؟"

"خانم کجا؟ یه کم هم با ما باش"

دختری بیست ساله این موقع روز در طول خیابان راه برود این چیزها را هم دارد

تصمیمش را گرفته است

می خواهد حال مادر را بگیرد

با ترمز یکی از ماشین ها سوار می شود

صحبت شروع می شود و شاید همدردی های الکی! دایه های مهربانتر از مادر! دخترک جوان فریب می خورد! و صدالبته فریب نمی خورد! خودش اینگونه خواسته است!

 و  اتفاقی که نمی بایست رخ می داد، افتاد! او دیگر دختر نیست!

پسرک که کارش به دام انداختن دختران بود کار خودش را کرده بود و حالا آژآنسی برا دختر گرفته و می گوید: "به هر جا که می خواهد برسانش"

گویا دختر حال مادر را گرفت!

حالگیری مادر و لذت و ... تمام شد و حالا دختر تازه می فهمد که چه اتفاقی افتاده است! شیشه ی زندگی اش را سر لجبازی شکسته است!

اتفاقی که می بایست یکی از شیرین ترین روزهای زندگی اش باشد کابوسی شده است که حتی او را به خودکشی ناموفق هم  رسانده است!

اتفاقی که می بایست در کمال آرامش به اتفاق همسرش حادته ای شیرین شود برای یادآوری و سالگردهای روزگاران دراز، الان طوری رقم خورده است که او حتی نمی داند این حادته  را با چه کسی شریک شده است؟ او حتی نمی داند دختری اش را فدای کدامین مرد (و صدالبته نامرد) کرده است؟!

محبت مادری که در زبانی تلخ جاری شد و با لحنی ناصحیح ادا شد و نتیجه ی آن لجبازی ابلهانه ی دختری شد که حاصل زهری بود برای زندگی

حیف که آن دختر قدر داشته هایش را نداست و با زندگی ابلهانه برخورد کرد و بزرگترین ضربه را هم خودش خورد

هر چه باشد او مادرش بود! مادر که بدش را نمی خواست! شاید روزگاری مادرش را درک کند! ولی او مادری است گرچه پدر ندانست ولی با پای دختری وارد خانه ی پدر نشد!

خیلی دوست دارم سرنوشت آن نامردی که دختری او را گرفت را هم می دانستم و می نوشتم! فردی که جز یک سایه ی مبهم چیزی دیگر در ذهن دخترک نداشت! ولی قطعا زندگی نامه ی او در این بیت مولانا خلاصه شود که:

این جهان کوه است و فعل و ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا