چراغ رو خاموش کردم که برم بخوابم. یه پتوی کوچیک (از نوع مسافرتی) گذاشته بودم زیر بالشتم تا گردنم زیاد درد نکنه و ارتفاع بالشتم یه کم بالا بره. پتو یه کم جمع شده بود و خواستم اونو با کف دستم صافش کنم. تا دستم رو کشیدم به پتو به خاطر اصطکاک پتو جرقه زد و این جرقه ها منو بردند به سال های بچگی.

خیلی وقت بود اصلا تاریکی رو درک نکرده بودم. بچه ها با این که از تاریکی می ترسن ولی خیلی خوب باهاش اخت دارند. یاد بچگیام افتادم که وقتی چراغا رو خاموش می کردیم دستمونو به پتو می کشیدم تا جرقه بزنه و روشن بشه و کلی حال کنیم. یا بعضی وقتا شونه رو سرمون می کشیدیم (و وقتی به اندازه کافی باردار می شد) می رفتیم زیر پتو که کامل تاریک بشه و بعد دستمونو می کشیدیم بهش که جرقه بزنه.

سنگ سفید. یادش بخیر! از کی بود یاد سنگ های سفید نیافتاده بودم. اره سنگ های چخماق که ما بهش می گفتیم سنگ سفید. به هم می زدیم و جرقه می زد. وقتی آخرای هفته می رفتیم خونه پدربزرگم تو روستای بغلی، تو مسیر این سنگ ها رو جمع می کردیم و با خودمون می آوردیم. یه انباری تو خونه داشتیم که تاریک بود و سنگ ها رو با خودمون می بریدم اونجا و تا می تونستیم اونا رو به هم می زدیم که جرقه بزنه. بعضی وقتا هم که جرقه بزرگ بود کلی ذوق می کردیم.

و چه زود زندگی سپری می شود بدون اینکه خودت بفهمی و چه زود ذوق و شوق هایت فراموش می شود و چه زود همه چیز تموم خواهد شد.