در حد شما نیستم که نامه ای بنگارم که اگر در حد جنابتان بودم شرفیاب زیارت بارگاه متعالی و عزیزتان می شدم و از کارم شرمسارم که سفاهت را به نهایت رسانده و جناب با عظمتتان را مخاطب قرار داده ام.

وقتی که نام شما را می برم و جنابتان را مخاطب قرار می دهم، موی بر تنم راست می شود و حزنی وجودم را می گیرد که من چقدر نالایق بوده ام.

ای یوسف زیبای من، این سائل باز هم زائرتان نیست و از دور سلام دارد و از صاحب خانه طلب گوشه چشمی دارد تا لایق آن باشد که پنجه در پنجره ی فولاد کند و روبروی ایوان طلایتان زانو زند.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟

تو نوری و همسایه ی ما! و عجیب است عظمت تو که نور و سایه را چگونه در یکجا گنجانده ای! دلم با نام ات بسی لرزیده، ای غریب طوس، ای همسایه، برای زیر سایه تو بودن باید خاک می بود و من نبودم! و خاک ها بر سر من. ای نور، سال هاست که روزگار من سیاه است از آن سب که خورشید گنبدت بر دیدگان من نتافته و گرچه همسایه ایم ولی سایه نشینی تو نصیب دل آواره من نبود.

دیده گانم مشتاق جرعه نوشی آیینه های دارالسیاده، و گوش هایم عازم نواهای دارالحفاظ خانه ی ارباب است، و دستان گنه کارم، شرمسار و دل شکسته عنایت ولی نعمتش را دارد تا حلقه در حلقه های ضریحش زده آن ها را نوازش کند و اشک بریزد که قسم به معصومیت معصومه ات گذشته سیاه بر ما ببخشایید. ای سلطان عشق می دانم که فداکِ گفتن ات به سوی قم است و مرا شرمنده نخواهی گذاشت.

دل تنگم هوای تو دارد تا در هوای تو همپر کبوترهای حرم ات شود و خوشا به حال کبوترهایت که پروانه وار، طواف کعبه ای می کنند که خورشید را در بر خویش دارد.

شمس الشموش، اذن دخول می خواهم: أ أدخل یا حجه الله؟ ای حجت خدا آیا وارد شوم؟

می دانم که در برون کاری نکرده ام که به اندرون آیم! ولی ضعف های خودم را همواره مقابل چشمانم شاهدم و اعتراف دارم که شیعه ای نالایق بوده و هستم ولی شما کان معرفت هستید، پس امید کرم دارم.

قلبم را جمیع معرفت ها قرار دهید تا این معرفت ها مرا لایق درگاهتان گرداند انشالله.

1393.4.6

کرج