ای آب عزیز

ای آبی که مایه حیات هستی و جان مایه ی ما همه از توست، می بینم که داری جان می سپاری! پس جان مایه ی تو چیست؟ مایه ی حیات! مایه ی حیات تو چیست؟!

آری من با دستان خودم، با همین دو دستی که جانش را، قوت اش را از تو گرفت به خاک سیاه نشاندم.

دل دل خاک بیرون کشیدم ولی به خاک سیاه نشاندمت!

نمی دانم در فراقت چگونه به سر خواهم برد! شاید فغان و ناله و شیونم دل مرغان آسمان را هم به درد آورد.

نمی دانم در فراقت می توانم اشکی بریزم؟ که آن زمان هم اشک دُر می شود به یقین

ای آب عزیز

تو چقدر بزرگ دل هستی که من، قاتلت! دلم کباب جان دادن ات هست ولی تو همچنان به من جان می دهی

ای جان جانان

تو که نباشی معشوق نیز نیست! عاشقی هم نیست که معشوقی را عشق ورزد. آری تویی که مایه ی ناز و نیازی و من به تو چقدر نیاز دارم و اگر تو نباشی چه بگویم که من نیز نیستم.

ای آب مهربان به تو بد کردم! بمان تا بمانم

آیا می مانی؟! درست است باید جواب را خودم دهم!