شرمنده دستفروش متر شدم، کار ندارد و زندگی خرج میخواد، شرمنده تر پدری شدم که تا دستفروش آدامس‌فروش داد زد "آدامس بسته ایی هزار"، خواهش های کودک خردسالش را نادیده گرفت و الکی حواسش را به نقشه مترو انداخت. شرمنده ی مادری شدم که در خیل جمعیت سکوت کرد تا خواهش های فرزندش جلوه گری بیشتری نکند. پسر مدام میگفت بابا بخر بخر که من به ایستگاه خودم رسیدم تا قطار مسیرش را چونان مسیر زندگی ادامه دهد.