زمان برگشت...
برای یک ساعت!
و من همچنان مشغول همان کاری هستم که بودم!
خدای خالق، خدای مهربان
کمی که در عمق عقایدم دقیق تر می شم
برایم مشهود است که به خدا ایمان ندارم
فقط به او احترام قایلم
از خودم راضی نیستم
نمی دانم چه کنم که از عمق وجود به خدا ایمان داشته باشم؟!
قلم دوست دارد بنگارد، ذهن هم دوست دارد بتراود و قلم را با کاغذ آشتی دهد ولی فقط دوست دارد
برای نوشتن چیزی به ذهنم نمی رسد، انگار در خواب زمستانی به سر می برد.
دوست دارم دراز بکشم و فکر کنم، می خواهم فکر کنم ولی نمی دانم به چه؟ دوست دارم فرفره ای در دستم بگیرم و مدام آن را فر دهم.
قدم هایم را نمی توانم بلند بردارم. دوست دارم دستانم در جیب باشد و یواش یواش طول خیابان را قدم بردارم. دوست دارم درحالی که راه می روم فکر کنم. دارم فکر می کنم ولی نمی دانم به چه! شاید به هیچ چیز فکر می کنم. فکر کردن به هیچ چیز چقدر لذت بخش است و مرا آرام می کند.
توی این حال و هوا دوست ندارم درس بخوانم؛ انجام کارهای علمی را مدام این دست و آن دست می کنم.