تابستان در حال گذر است و من همچنان در غفلت گذر ایام! یاد تایستان سال 91 افتادم. سال اول دکتری را تموم کردم بودم و حس بد ورودی بودن در حال اتمام بود، دیگه من دانشجوی سال اول نبودم و با کلی ابهت می تونستم بگم که: "سال دوم دکتری هستم". آن تابستان گذشت و تابستان بعدی هم گذشت این تابستان هم خواهد گذشت مانند تابستان های آتی! گذشت این تابستان ها حس ولع انسان به خودبزرگ بینی را تمام نمی کند و هر تابستان جدید که می آید انسان می خواهد مرحله بعدی را با غرور به رخ دیگران بکشاند. غافل از اینکه تمام این جایگاه های جدید و با شکوه که حس غرور و بزرگی به طرف می دهد هیچ گاه او را به جایگاه انسانیت نمی رساند.

شاید آخرین تابستان عمر است که آدمی با خود می گوید: "آخیش! دیگه با گذشت این تابستان می تونم بگم آدم شدم"

و با تسلیم تابستان به پاییز، خزان زندگی شکوه خود را به رخ او می کشد و آنگاه است که می گوید: "پاییزهای بسیاری با پاییز زندگی تو تلاقی نداشت و تو قدر ندانستی! حال که فهمیدی دیگر دیر شده است".

به گذشته خود نگاه می کند! تابستان ها و پاییزها را مرور می کند، سرمای زمستان را به یاد می آورد، دامن صحرا و تماشای چمن در بهاران چون پرده سینما ولی با ریتمی بسیار تند از جلوی دیدگانش می گذرد!

به جز آه سردی که ناخودآگاه می جوشد چه کاری از دستش بر می آید؟!

آه و آه و آه

اینها را کامل می دانم

ولی چه کار کنم که دچار این افسوس نشوم؟ راه کار چیست؟

اینها رو خوب می دانم ولی کاری نمی کنم و خودم را برای آن افسوس بزرگ آماده و آماده تر می کنم!

تنها راه حلی که به نظرم می رسد تلاش است

تلاش و تلاش و تلاش

و ایمان و ایمان و ایمان

ولی نمی دانم چرا اینقدر ضعیف هستم و این الگو را پشت گوش می اندازم

خدیا کمکم کن

در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست